تاتی و...
هستی من سلااام،ببخشید دیر به دیر خاطراتتو دارم ثبت میکنم نمیدونم چرا نمیشه کولوچه جان شب ولنتاین بود با خاله الهام و گل پسراش رفتیم کفش بخریم تو هر مغازه ای که میرفتیم جرات نداشتیم بگیم کفش بیاره چون دیگه رضایت نمیدادی کفشارو برگردونی برای همین اولین مغازه ای که پوشیدی دیگه نتونستیم از پات دربیاریم و همونو خریدیم و کل راه یا گریه میکردی یا نق میزدی که تاتی کنی کلی ذوق کفشات داشتی و همین کفشا باعث شد خانوم خانوما تاتی یاد بگیره و ما هم همون شب هدیمونو از هانا گلی گرفتیم و اما تاتی کردن همانا و دور خونه چرخیدن و زمین خوردنت همانا،با هر بار زمین خوردنت کلی میخندیدی و دست ما هم میذاشتی جلوی دهنمون که ماهم بخندیم و با صدای بل...
نویسنده :
مامان عاطفه
0:16