هاناهانا، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه سن داره

هانا ، فرشته اي كوچك

تاتی و...

هستی من سلااام،ببخشید دیر به دیر خاطراتتو دارم ثبت میکنم نمیدونم چرا نمیشه  کولوچه جان شب ولنتاین بود با خاله الهام و گل پسراش رفتیم کفش بخریم تو هر مغازه ای که میرفتیم جرات نداشتیم بگیم کفش بیاره چون دیگه رضایت نمیدادی کفشارو برگردونی برای همین اولین مغازه ای که پوشیدی دیگه نتونستیم از پات دربیاریم و همونو خریدیم و کل راه یا گریه میکردی یا نق میزدی که تاتی کنی   کلی ذوق کفشات داشتی و همین کفشا باعث شد خانوم خانوما تاتی یاد بگیره و ما هم همون شب هدیمونو از هانا گلی گرفتیم و اما تاتی کردن همانا و دور خونه چرخیدن و زمین خوردنت همانا،با هر بار زمین خوردنت کلی میخندیدی و دست ما هم میذاشتی جلوی دهنمون که ماهم بخندیم و با صدای بل...
16 اسفند 1394

سرما خوردگی

هانا طلایی خیلی بلایی دخترکم  این چند وقت اصلا بهم فرصت ندادی بعد از تولدت سرما خوردی خیلی شدید اما اوایلش هیچ علایمی نداشتی فقط شبا خیلی جیغ میزدی و گریه میکردی وقتی بردمت دکتر گوش سمت راست عفونت شدید و گوش سمت چپ ملتهب بود علاوه بر سرما خوردگی دو تا مرواریدم داشتی در میاوردی و واکسنم زده بودی خلاصه همه با هم قاطی شده بود اصلا لب به غذا نمیزدی ، بخاطر گوشت باید میرفتیم  نوار گوش میگرفتیم  خانوم منشی گفت حتما باید بخوابه که اذیت نکنه منم بهشون گفتم دخترکم خیلی خانومه گفت اگر گریه کنه نمیگیرم وقتی نوبتمون شد خیلی خانوم نشستی فقط با هر بوقی که تو گوشت زده میشد کلی میرقصیدی و از بقیه هم تقاضای نانای و دست میکردی  خانوما ...
17 بهمن 1394

دخترک پاییزی

سلاااام تنها دلیل زندگیم و زنده بودنم هانای عزیزم  نمیدونم برات چی بنویسم و از کجا بنویسم اومدم در مورد شب یلدا برات توضیح بدم  که چجور جشنی هست و دلیل برپایی این جشن چی هست که نشد چون برای من هیچ دلیلی قانع کننده تر از این وجود نداره که خدا یکی از بهترین و معصومترین فرشته هاشو تو این شب به من  هدیه کرده امروز از صبح میخواستم برات بنویسم نشد الانم که خوابی چندبار بیدار شدی و گریه کردی برای همین من فقط بدون فکر دارم تایپ میکنم و اصن به نوشته هام فکر نمیکنم امیدوارم چیز خوبی از آب دربیاد. امروز همش بیاد سال پیش بودم که چه روز سخت و شیرینی من و بقیه پشت سر گذاشتیم و نمیدونم چرا اشکم میاد وقتی به تو فکر میکنم پر میشم از آرامش ا...
1 دی 1394

تولد کفشدوزکی هانا

جیگر خانوم نزدیکای تولدت بود خیلی نقشه ها برات کشیدم میخواستم از یک ماه جلوتر دست بکار بشم که به همه کارا برسم و کسی تو زحمت نندازم اما خیلی مردد بودم که هم شب یلدا برات جشن بگیرم یا یه روز دیگه هرروز یه تصمیمی میگرفتم بعد با خاله ها و بابا و ... که صحبت میکردم نظرم عوض میشد همین طور روزا میگذشت یهو خبر دار شدم  یک هفته دیگه بیشتر وقت ندارم و دخترکم تولدشه  استرس گرفتم از اونجایی که همیشه خاله ها مثل شیر پشتم هستن و حمایتم میکنن گفتن کاری نداره پس فردا تولد بگیر یعنی پنج شنبه 26 آذر چون آخر هفته هستش و بهتره  منم سریع بابایی فرستادم خرید و آقای پدر شب با دست پر برگشت خونه ،هانا بانوی من شب که خوابید منم شروع کردم به درست کردن...
30 آذر 1394

زندگی هانا گلی به روایت تصویر

جان جانانم این صفحه عکسای دوازده ماه باهم بودنمون برات میذارم هانا جونم عاشقتم  صفر تا سی روزگی: یک ماهگی: دو ماهگی: سه ماهگی: چهار ماهگی: ببخشید عکسات پاک شد فقط فیلم دارم پنج ماهگی : شش الی هشت ماهگی:   نه ماهگی : ده ماهگی به بعد:   تلاش برای بلند شدن: وقتی روی مبل میشینی و بهت میگم روی مبل باید چجوری بشینی تا من عکس بندازم هرچیز مستطیل شکل شبیه گوشی میبینی میگی ااووو     ...
30 آذر 1394

ماه نامه هانا گلی

دردونه من ،هانای عزیزم چون خیلی از به روز کردن وبلاگت عقبم مجبورم خیلی خلاصه برات بنویسم و بیشتر سعی میکنم برات عکس بذارم که یادگاری بمونه. دخترکم یواش یواش بزرگ میشد و ما هرروز شاهد رشدش بودیم هرروز قابلیتاش بیشتر میشد و من و بابایی غرق در شادی میشدیم وقتی میحندیدی کیف میکردیم اصلا اهل گریه نبودی مگر دیگه دل درد خیلی اذیتت میکرد اما خیلی وحشتناک معذرت میخوام استفراغ میکردی.ماشاالله فکر میکنم زود غلت زدن رو یاد گرفتی اگر اشتباه نکنم پنج ماهه بودی تاریخ دقیق کارهایی که انجام دادی دارم در اولین فرصت برات مینوسم. دو ماه و هفده روزت بود که یه پرنس به جمع پرنسس و پرنسای دیگه خانواده نقدی اضافه شد بله حاله الی یه گل پسر برامون آورد. از ما...
29 آذر 1394

صفر تا چهل روزگی

گلی جونم بعد از ترخیص از بیمارستان اومدیم خونه خودمون و مامان زری موند پیشمون به مدت ده روز خیلی بهش زحمت دادیم .همه افتادن تو زحمت خاله ها جوی ها و عمه جون و.. اما خاله ها سنگ تموم گذاشتن سه تا خاله ها تو بیمارستان موندن کمک هرروز یکیشون دستشون درد نکنه  روز سوم که برای چکاپ بردیمت پیش دکتر علیمحمدی گفت زردی داری و رفتیم و آزمایش دادی و دست دختر کوچولو سوراخ کردن اما دحتر صبور من صداش در نیامد زردیت 11/5 بود و خدارو شکر نیازی به بستری نبود اما من و بابا حمید چون خیلی نگران بودیم مرتب دکتر میبردیمت و میگفتن نیاز به بستری نیست زردیت خیلی دیر از بدنت رفت تقریبا چهل روزی طول کشید . اولین حمامت شش روزه بودی و با مامان زری رفتی و نافت...
16 آذر 1394

بانوی یلدایی...تولد

تو ده شب گذشته خواب خوبی نداشتیم مامان زری اومده بود خونمون با هر حرکت من بابا و مامان زری میگفتن بریم بیمارستان اما هیچ خبری نبود و دخترکم جاش راحت بود ولی دیگه مهمونی داشت تموم میشد و باید میامد تو بغل مامانی   صبح روز دهم خاله الهام اینا ساعت شش صبح با قابلمه حلیم نذری اومدن خونمون (بیست و هشتم صفر ) بعد از صرف صبحانه همگی راهی بیمارستان شدیم و از پا قدم شما اولین برف سال هم شروع به باریدن کرد .دوباره نوار قلب گرفتن اما بابا و مامان زری همچنان منتظر بودن که دوباره برگردیم که گفتن برید و کارهای پذیرش انجام بدید وقتی از اتاق اومدم بیرون دیدم چند نفر دیگه بهمون اضافه شدن و چشمای همه نگران،کارهای پذیرش انجام شد و به تعداد همراهه...
15 آذر 1394